فرهنگ امروز/ اسماعیل نوشاد:[1]
یاسپرس معتقد است ما اکنون در دورهای هستیم که بنیانگذاران آن کسانی چون زرتشت، هومر، بودا و پیامبران بنیاسرائیلاند. این سخن تا حدودی درست است، اما به نظر میرسد یاسپرس عمق این رخداد را بهدرستی درک نکرده است؛ که اگر فهمیده بود، این اشخاص را بااینهمه ناهمگونی در یک ردیف قرار نمیداد. هومر به دوران اسطورهای تعلق دارد، دورهای که خدایان نامیرا بنا به تقدیری که چرخ «سرنوشت» جاری میکرد، بر تمدن حکمرانی میکردند. این خدایان از هیچ سرمشق اخلاقی یا عادلانهای پیروی نمیکردند، تنها سرنوشت بر اعمال ایشان کامروا بود. انسان میرا در میان این خدایان قدرتمند و نامیرا تنها بایستی که «بختیار» باشد، بختیار باشد که خدایان نذورات و قربانیهای وی را بپذیرند و دلشان به رحم بیاید. خدایان مانند فرمانروایانی با قدرتی فرابشری بودند که بر حوزۀ خود بهصورتی بلهوسانه حکم میراندند؛ یکی بر حوزۀ عشق حاکم بود، دیگری جنگ، دیگری اقتصاد و روزی، دیگری دانش و فن و...
جهانی که هومر ترسیم میکند جهانی است که تاروپودش بر میخهایی بافته شده که این خدایان کوبیدهاند. انسانها در بهترین حالت میتوانند حیلهگرانی چون ادسئوس باشند که از میان این بلهوسان زورمند با مکر و نیرنگ و هنرشان به سلامت میگذرند تا به هدفشان برسند؛ اما در وهلۀ نهایی این جهان تراژیک است و هوشمندترین انسانها نیز بالاخره به دام این خدایان میافتند و گرفتار عاقبتی دردناک میشوند. به همین دلیل ژانر ادبی غالب در این دوران تراژدی است. پس هورمر نمیتواند همعرض زرتشت باشد. نوشتههای هومر مربوط به عصر برنز است، عصر پهلوانی و تراژدی.
بودا نیز نمیتواند همعرض زرتشت باشد. بودا یکی از کسانی است که در مقابل جهان اسطورهای که در پاراگراف قبل توصیفش کردیم، میایستد. روش بودا با زرتشت متفاوت است، روش او کنارهگیری از جهان است. او توصیه میکند در مقابل این جهان نیرنگباز انسان باید از تمامی دامهای سرنوشت بگذرد و سرانجام با عبور از «پردۀ پندار مایا» از دنیا و زیباییها و تمنیاتش کناره بگیرد. قطعاً راه زرتشت اینچنین نبوده است، زرتشت دنیاگریز نیست و بهشدت تمدن و بهویژه کشاورزی را تبلیغ میکند. پیامبران بنیاسرائیل نیز به همین ترتیب؛ آنها در نهایت قانونگذاران و مبدعان سنتهای قومی یهود بودهاند، یک پدیدۀ معمولی مانند سایر سنتگذران قومی. واقع امر هم این است که یهودیت تنها با گسترش مسیحیت معنایی جهانی یافت.
تأثیر اخلاق زرتشتی بر سیاست
با روایتی که بیان کردیم، کار زرتشت در تاریخ تمدن یک کار تکینه است و افتخار ابداع دورۀ محوری که یاسپرس اعتقاد دارد هنوز در این دوران هستیم را باید به او داد. زرتشت اولین فردی بود که به طریقی آریگویانه به تمدن و در جهت تثبیت عصر کشاورزی در مقابل خدایان آریایی یا دیوها ایستاد. «زرتشت را میتوان بنیانگذار عصر آهن دانست، کسی که پایان عصر برنز، عصری که هومر نمایندۀ آن است را اعلام کرد.» او در مقابل جنگجویان و خدایانشان یعنی «کیها» و «دیوها» ایستاد و با ایدۀ «نیک»، بافتار فرهنگی و اقتصاد سیاسی آنها را به چالش کشید. خدایان دیگر به صرف نامیرا بودن و زورمند بودن پرستیده نمیشدند، آنها در صورتی شایان پرستش هستند که بر مبنای قانون خیر یا «اشه» رفتار کنند، در غیر این صورت از لشکریان «اهریمن» هستند. وظیفۀ انسان دیگر جنگاوری و نامآوری نیست، بلکه دستیاری خدایان نیک در جنگی هستیشناختی با خدایان بد میباشد. بدینترتیب برای اولین بار «اخلاق» در بُعدی انتولوژیک و در نحوۀ خاص بودن انسان-در-جهان طرحریزی شد. «سیاست» نیز بهاینترتیب بُعدی الهیاتی یافت.
جامعۀ فاضلۀ سیاسی، جامعهای هست که نظام آن هدایتگر اینجهانی و آنجهانی انسان برای رسیدن به خیر برین و جاودانه باشد. این روند بدون شک نیاز به «حکمت خالده» داشت، حکمتی که روال کار و در نهایت رسیدن به رستگاری را به انسان نیک میآموخت. حتی پدید آمدن ایدۀ «آرمانشهر» چه در شرق و چه در غرب نزد کسانی چون افلاطون، ارتباط مستقیم با انقلاب زرتشتی داشت. چنین سیاستی کموبیش پس از زرتشت هدایتگر اندیشۀ سیاسی در ایران بود و میتوان بهمثابه یک پیوستار ایدئولوژیک در دولتهای ایران باستان آن را پیگیری کرد. در زمان اردشیر ساسانی بود که این سیاست الهیاتی در جهت تأسیس مدینۀ فاضله آشکار و بهروشنی تبیین شد. در آن زمان این سیاست دو دلیل داشت:
نخست نیاز به انسجام و پیوستگی درونی در راستای ایجاد یک دولت متمرکز. روشن است که با خدایان متعدد و بلهوس در آسمان و شاهان کوچک و بزرگ بر روی زمین که هریک میخواهند در حوزۀ حکومتی خود فعال مایشاء باشند، ایدۀ یک حکومت مرکزی قدرتمند و منسجم بر روی هوا است؛ بنابراین فقه زرتشتی لازمۀ تمرکز درونی حکومت گردید. البته این ایده در دوران هخامنشی یا اشکانی نیز کمابیش دنبال میشد، ولی در زمان اردشیر بود که بهصورت رسمی تحقق یافت. این سیاست مبتنی بر الهیات، مسئولیت تشکیل مدینۀ فاضلهای را بر عهده گرفت که هدف از تشکیلش رستگاری اینجهانی و آنجهانی شهروندان بود. کنستانتین امپراتور روم نیز به تبعیت از وی در سال 313 میلادی مسیحیت را دین رسمی امپراتوری روم اعلام کرد. بعد از اسلام خلافت عباسی نیز به تبعیت از او در جهت استقرار یک دین رسمی و حکومتی تلاش کرد. صفویان شیعه نیز به همین ترتیب؛ بنابراین سیاست اردشیر را بر مبنای انقلاب زرتشتی میتوان یک سیاست جهانی قلمداد کرد. این رویه در ایران تا امروز نیز ادامه یافته است و اصولاً وجود چنین روندی، گوشزدی بسزا است برای آنان که فکر میکنند بازگشت به ایران باستان یا «اندیشۀ ایرانشهری» میتواند راهحل برونرفت ایران از وضعیت فعلی باشد؛ درحالیکه اسلام نیز سرانجام در همان غالبی قرار گرفت که اردشیر یکم ریخته بود.
دلیل دوم مربوط به مباحث حقوقی و قانونی بود. قبل از ساسانیان بالاترین مقام قضاوت، شاه بود. این وظیفه از طرف وی به سایر مقامات تفویض میشد. شاه میتوانست مجرمی را بنا به میلش بیشتر از حد جرمش یا کمتر از حد آن مجازات کند. قانون خاصی موجود نبود، همهچیز به ارادۀ شاه یا قاضی جواز یافته از طرف وی بستگی داشت. در این میان برخی شاهان بودند که بهاصطلاح عادل بودند، چنین شاهانی به دلیل قدرت زیادی که داشتند، میتوانستند یکسری قوانین را در سطح کشور بهصورتی متمرکز به اجرا بگذارند. چنین پادشاهانی در نزد عامه محبوب و قدرتمند بودند؛ چراکه از ستم گردنکشان و شاهکهای محلی با خشونت و اجبار جلوگیری میکردند. به همین دلیل است که شاهانی که از دید مورخان خارجی به نظر ستمگر میآیند، از دید مردم ایران عادل محسوب میشوند! شاهانی مثل داریوش اول هخامنشی یا عباس اول در عصر صفوی چنین پادشاهانی بودند. به هر صورت این اشخاص استثنا بودند و اغلب اوقات این فرمانروایان محلی بودند که با ستم و خودخواهی هرچه تمامتر بر رعایا حکمرانی میکردند. کار اردشیر در جهت تقریر فقاهت زرتشتی بر مبنای اوستا و زند و فتاوای روحانیان زرتشتی، ازاینجهت در زمان خود یک پیشرفت محسوب میشد. فراموش نکنیم که یکی از دلایل و احتمالاً مهمترین دلیل سقوط اشکانیان، بیقانونی و گردنکشی شاهکهای محلی و نارضایتی عامه از این وضعیت بود. اردشیر این مشکل را تشخیص داد و راهحلش تقریر قوانین حقوقی و قضایی کشوری بر مبنای فقه زرتشتی بود.
تأثیر اخلاق زرتشتی بر تأسیس فلسفه
اما انقلاب زرتشتی یک جهت جهانی داشت که به لحاظ ایدئولوژیک بیاندازه مهم است. این موضوع همانا تأثیر زرتشت بر مؤسس واقعی فلسفه یعنی افلاطون است. بسیاری از یونانیان همعصر افلاطون، وی را تحت تأثیر زرتشت میدانستند؛ برخی پا فراتر نهاده او را «مجدد زرتشت» میدانستند. بهراستی چرا معاصران افلاطون چنین لقبی به وی دادهاند؟ انقلاب اخلاقی زرتشت چه تأثیری بر تأسیس فلسفه نهاده است؟
تأثیر انقلاب اخلاقی زرتشت بر تأسیس فلسفه را میتوان از دو جهت دنبال کرد:
یکم: تقویم سوژه
وقتی بنیادهای هستیشناختیک به وجهی قومی یا جهانی تغییر میکنند، ابتدا بایست که سوژهای ویژه برای این تغییر بنیادین برنهاده شود. بدون این سوژه، این دگرگونی میسر نیست. ابتدا بایستی ذهن یا سوژه از بنیادهای هستیشناختیک سابقش جدا شود یا این بنیادها را به تعلیق درآورد؛ همانگونه که قبل از ظهور علم مدرن ابتدا دکارت سوژه مدرن را ساخت. این حرکت در پدیدارشناسی هوسرل «اپوخه» یا «تعلیق استعلایی» نام دارد. اپوخه یعنی قرار دادن جهان تاکنونی در پرانتز. یکی از مسئلههای لاینحل پدیدارشناسی هوسرل همین چگونگی آگاهی به آغاز تعلیق استعلایی و چگونگی ابزار و روش این فرایند است. شاید اگر هوسرل اندکی از تاریخ اروپامحورش فاصله میگرفت، دلیل تعلیق استعلایی را درک میکرد. دلیل آغاز به تعلیق استعلایی و ابزار آن همانا «امر اخلاقی» است؛ این پدیده در یک روند تاریخی رخ میدهد. نوعی «غثیان» از وضعیت موجود پیشزمینۀ هر تغییر تاریخی بزرگی است. غثیان از آگاهی ناخشنود اخلاقی نشئت میگیرد. به نظر میرسد که این وضعیت ابتدا در ذهن رخ میدهد و باعث تعلیق ارزشهای رایج میگردد.
بدینترتیب، تعلیق استعلایی باورهای سوژه و همزمان دورهای از شکاکیت بنیادین آغاز میگردد. این اتفاقی بود که در یونان باستان با ورود سوفسطاییان و شکاکیت آنها نسبت به جهان اسطورهای آغاز گردید. اخلاق و ارزشهای نو پس از این شکاکیت وارد میگردد. در زمان افلاطون این نقش را اخلاقی بازی کرد که برای اولین بار در تاریخ تمدن زرتشت بانی آن بود. افلاطون با ابزار اخلاق زرتشتی سوژهای جدید را ساخت، به همین خاطر در بین اعضای آکادمی به «مجدد زرتشت» شهره شد. این ارزشهای جدید سوژهای که از قبل به حالت تعلیق است را دچار یک تغییر نگرش بنیادین میکند؛ اما درست از همین جا راه افلاطون از زرتشت و یونان از ایران جدا شد. پاسخ هستی (به قول هایدگر) به تعلیق استعلایی یونانی و اخلاق نظری افلاطون، لوگوس بود؛ درصورتیکه اخلاق امری زرتشت حکمت یا گنوس. اکنون جای ادامۀ این بحث نیست، اما این نکته را اضافه کنیم که نیچه به همین دلیل پس از 25 قرن به سراغ نقد اخلاق زرتشتی رفت نه محاورههای افلاطون. ریشۀ جریان در اخلاق زرتشتی بود؛ تا زمانی که ذهنها تغییر نکند، جهان تغییر نخواهد کرد. اگر تغییر جهان نتیجۀ تغییر نگرش به جهان یا جهانبینی است، این خود نتیجۀ تغییر ارزشهای ذهن یا تغییری اخلاقی.
دوم: تقویم حقیقت
فلسفه به دنبال کشف چیست؟ آیا غیر از این است که به دنبال حقیقت است؟ آیا غیر از این است که گزارههای فلسفی تلاش میکنند معطوف به حقیقت باشند؟ پرسش دیگر: چرا قهرمانان هومری به دنبال حقیقت نیستند؟ چرا جستوجوی حقیقت با تأسیس فلسفه به یک مسئله تبدیل میشود؟ پاسخ این پرسشها را نیز باید در جایی دیگر جست. تقسیم جهان به خیر و شر، فقط معطوف به باورهای ذهنی نیست، این تقسیم بُعدی انتولوژیک دارد. در اخلاق زرتشتی، این جهان است که تقسیم میشود و از انسان دعوت میشود که دستیار اردوگاه نیکی باشد. درعینحال این تقسیم، تقسیم به حقیقت و دروغ نیز میباشد؛ دیوان مظهر دروغ و دروندی و اهوراییان مظهر خیر و راستی. واژههای دروغ و راستی یا نیک و بد از کلیدواژههای خود زرتشت هستند، بدون هیچ تفسیری. واضح است که تنها با تعبیۀ این مفصلبندی ایدئولوژیک در هستی، یعنی راستی/دروغ است که اصولاً معرفتشناسی هدفمند میگردد؛ وگرنه معرفتشناسی فلسفی که افلاطون و ارسطو بنا کردند، بدون این مفصلبندی بدل مشود به «تئوریا» و فرضیات صرف.
تئوریا یک رخداد اندیشگانی و اصیل یونانی است. این ذهن یونانی بود که با بازیگوشی خاصش برای اولین بار در تاریخ به جای اینکه مانند گذشتگان در مورد جهان گزارههای مقدس صادر کند، در مورد جهان فرضیه یا تئوری داد بدون اینکه متهم به کفر و شرک شود. تئوریای مشروط جای گزارههای مقدس و نامشروط را گرفت. «جهان از آب ساخته شده» یا «جهان از آتش ساخته شده»؛ اینها سرآغاز بینش تئوریک نسبت به جهانند. اما بدون مفصلبندی هستیشناختیک زرتشتی یعنی بازتولید ایدئولوژیک جهان در دوگانۀ حقیقت/دروغ، این تئوری در ذهن باقی خواهد ماند و به شکاکیت صرف میانجامد؛ تئوریهای انسان معیار شناخت هر چیزی میگردد: پروتوگوراس.
[1] دانشجوی دکترای فلسفه (esmail.snoshad137@gmail.com)
نظرات مخاطبان 0 5
۱۳۹۶-۰۶-۰۸ ۰۰:۵۷ 0 3
دوست عزيز اميدوارم نقد سازنده ى منرا مغرضانه تلقى نكنيد. واقعيت امر اين است كه لوگوس به هيج عنوان به اخلاق محدود نمى شود، مهمتر از آن هم، لوگوس به موضوع عقل مربوط نمى شود. لوگوس براى نخستين بار در فلسفه ى هراكليتوس مطرح شد. او به عقيده ى من شارح فكر فلسفىِ ايران در زمان هخامنشيان بود. يعنى هراكليتوس توصيف نظرى خود در باب هستى شناسى را از فكر هخامنشيان اقتباس كرده بود. با اين وصف، مى توان لوگوس را معادل دقيقْ براى مفهوم (اَرتَه) به حساب آورد. البته بعضى ها بر اين باورند كه لوگوس عين توصيف اهورامزداست. اما اين نظرات اشتباه است. در زمان هخامنشيان اهورامزدا عين نور معرفت، ويا به تعبير ديگر علت شناختْ و يا منشأ اثر در باب دريافتِ هستى شناختى است. و موضوعيت شناخت نيز، همان آگاهى از خود و جهان خارج است. در واقع اين موضوعِ شناخت، عين دريافتِ ذات عالم است. و ذات عالم را مى توان به مفهوم ارته و يا لوگوس ربط داد. به عبارت ديگر علت شناختْ در ذات عالم، ناشى از اهورامزدا( نور معرفت) است و تبلور ذات عالم در ذهنْ كه همانا معلول علت است، به مفهوم ارته و يا لوگوس توصيف شده است. اگر بخواهيم معادل ارته و يا لوگوس را با گزاره هاى جديد تعريف كنيم، مى توان آنرا در معناى قانون طبيعت و يا نظم كيهانى بر شمار آورد. البته بعدها بويژه در زمان ساسانيان، اين مفهوم توسط دينياران ، به امر متافزيكى، كه همان شريعت دينى بود تعبير گرديد و از آن پسْ شريعت، معادلى در معناى ماوراطبيعىِ ارته قلمداد شد. به گونه اى كه در زمان ساسانيان -اشه- جانشين مفهوم دنيوى ارته شد، و به تدريج موضوعيت اشه ، مبناى اصلى براى توصيف الهيات در زمان ساسانيان قرار گرفت. يعنى فلسفه ى ارته و يا به تعبيرِ هراكليتوس - لوگوس - از دريافت دنيوى به الهياتى گذار كرد ، به طورى كه ماهيت دريافتى آن از منظومه نخستين خود خارج شد و به منطقه ى الهياتى پيوست. و تاكنون نيز آن گزاره نتوانسته به جايگاه اوليه اش بازگردد. امير برهان۱۳۹۶-۰۶-۰۸ ۰۹:۰۳reza 0 0
نظریه ایرانشهری عبارت از فهم نوع اندیشیدن ایرانی در دورانهای تاریخی خود و ایضاح منطق درونی آن است، چه آنجا که کامیاب است و چه آنجاکه ناکام مانده است. عمل و اقدام امروزی ایرانیان نتیجه اندیشه و عقلانیت آنهاست است که منطق درونی آن جز از طریق ربط آن به سنت تاریخی این عقلانیت، قابل کشف و ایضاح نیست و این دقیقه را به هر معنایی که بتوان تاویل کرد، به معنای تجدید نظام شاهنشاهی نمیتوان هرمنوتیک نمود که هنر غالب ین قوم تصوف زده است۱۳۹۶-۰۶-۰۸ ۱۶:۰۵ 1 1
رضا!!! چرا با نام جعلى حاشيه نويسى مى كنيد. از چى نگرانيد؟ شهامت اين را داشته باشيد تا با اسم حقيقى پا پيش بگذاريد تا پاسخ منطقى آن را دريافت كنيد. تا زمانيكه حاضر نباشيد پرده پنهان كارى را كنار بزنيد، شايسته نيست تا اطلاع ثانوى جوابى به شما داده شود. امير برهان۱۳۹۶-۰۶-۰۹ ۱۴:۴۴ 1 13
ادامه ى حاشيه نويسى در متن اول... آنچه كه در باب ارته و لوگوس اشاره كردم، بسيار ژرف تر از آن چيزى است كه در ذهن خطور مى كند. زيرا اين مفهوم در زمان هخامنشيان، بصورت تمثيلى از عناصر محسوس شرح داده مى شد تا منطق آن براى اهل انديشه آسوده تر باشد. به عنوان مثال: - آتش جاودانه - نزد ايرانيان، بويژه در نظر هراكليتوسْ شرحى متصور كننده از ماهيت فلسفى آن انديشه را خبر مى داد، كه فيلسوفانش درباره ى آن موضوع مى انديشيدند...و اگر در زمان كنونى اهل انديشه " فهمى از آن فلسفه را نداشته باشند، نخواهد توانست در باب انديشيدن ايرانى دريافت دقيقى داشته باشد.اين كه هگل براى ما بايد مهم باشد، به دليل است كه او دريافت خود از باب مفهومِ ارته و لوگوس را با گزاره هاى جديد شرح داده است. كه آنرا امروز تحت عنوان ديالكتيك مى شناسيم. دوستى كه زير متن من حاشيه نويسى كرده پيشتر در كانال آقاى طباطبايى همين سخن را گفته بود. اما من فرصتِ پاسخ گويى به او را نداشتم. اما همين جا به نظر ايشان مى رسانم كه منطق آن انديشهْ در دوران هاى تاريخى ، چه آنجا كه كامياب بوده و چه آنجاكه ناكام مانده، چيز مهمى را بازگو مى كند. يعنى در آنجاكه كامياب بوده ، به هرحال وجود خارجى داشته است. اين مقوله نشان مى دهد كه در برابر آن هم، انديشه اى وراى آن وجود داشته كه پس از تحقق اش، كاميابى انديشيدن ايرانى را ناكام گذاشته است. پرسش من از شما اين است، آيا عامل ناكامى انديشيدن ايرانى، وجودِ خارجىِ انديشه ى ايرانشهرى نيست؟ من اتفاقاً به جرئت و با صداى بلند و رسا مى خواهم بگويم انديشه ى ايرانشهرى مانع بسيار واضح، در برابر تحققِ منطق انديشيدن ايرانى بوده است. يعنى عامل اصلىْ در امتناعِ انديشيدن در ايران... به عبارت ديگر اين اردشير بابكان و تنسر بودند كه بعد از احياى انديشه ى آرمانشهرخواهى (ايرانشهرى)كه محور اساسى آن دين مزديسنا بود، باعث شد تاكنون كاميابى انديشيدن ايرانى ناكام بماند و - امتناعِ تاريخى در انديشيدند - متداوم گردد. ناديده انگاشتن اين موضوعِ مهم، از سوى آقاى طباطبايى باعث شده در دفتر - گفتار در شرايط امتناع - به سراغ چيزى هايى برود كه هيچ ربطى به مبادى شرايط امتناع ندارد. چراكه براى شناخت و نقادى هر چيزى بايد نخست منشأ و ريشه ى اصلى در منحنى تاريخ را شناسايى كرد و سپس به نقادى آن پرداخت. امير برهان۱۳۹۶-۰۶-۱۱ ۱۲:۳۳نوشاد 7 6
خواهش میکنم جناب برهان باید عرض کنم که در این اندازه من با نظر شما موافق نیستم. البته منکر سهم ایران باستان در تاریخ تفکر همانطور که در مقاله آورده ام نیستم ولی اینکه لوگوس را برامده از ایده اشا یا ارته بدانیم توجیه پذیر نیست. لوگوس به احتمال زیاد حاصل تفکر هرمسی مصر باستان است که به لحاظ تاریخی به پیش از ایران و یونان باستان برمیگیردد. در متون هرمسی مصر باستان نیز لوگوس یا کلمه الهی نقش محوری را بازی می کند. به احتمال زیاد این ایده از طریق فیثاغورث وارد یونان شده است. گویا در ایران باستان نیز چنین باوری وجود داشته است و ریشه فلسفه را به هرمس نسبت میداده اند. همان طور که بعدها سهروردی ریشه شاخه های دوگانه حکمت را به هرمس نسبت داد. به عقیده من حرکت فکری اصیل ایرانی تقویم اخلاق بوده است. و همین یکی از ارکان اصلی تمدن است. البته این بحث دامنه دار است و نمی شور از طریق کامنت گذاری آن را دنبال کرد. شاید در یک مقاله به آن پرداختم